یادداشت های من از کارساز



ما چندتا اسم انتخاب کرده بودیم اما هیچکدومش مورد پسند من نبود

فکر کنم محمد هم نمیپسندید

راستش به اسم های ایرانی دم دستی اعتقادی نداشتم

از اسم های ایرانی قدیمی هم خوشم نیمومد

نمیدونم چرا ما ایرانی ها هرچی میخوایم بسازیم اسمش رو میزاریم آریا؟؟؟

یعنی کلا اگه اسم تمام محصولات ساخت ایران رو کنار هم بزاری میبینی تعداد خیلی زیادشون مثل همن

من نمیخواستم اسم شرکتمون یه اسم پیش پا افتاده باشه

اما به قول حسین که میگفت هرکس ایراد میگیره باید پیشنهاد هم بده

من هیچ پیشنهادی نداشتم

چیزی که توی ذهنم بود این بود که من از کلمه زٍن (zen) خوشم میومد

به حساب خودم اول کلمه زندگی بود

سعی کردم با این اسم بسازم

اسم سیستم عامل سامسونگ که تایزن هست اومد توی ذهنم

منم سعی کردم بر همین وزن یه اسم با معنی انتخاب کنم

از اینکه اسمم ترکیب فارسی انگلیسی باشه ابایی نداشتم

توییزن به نظرم اسم خوبی میومد

به معنی تووو + ایزی +‌زندگی یعنی زندگی خیلی آسان

که هدف ما هم همین بود

به بچه ها پیشنهاد دادم اما اصلا استقبال نشد

گذشت تا اینکه یه روز ما رو مجبور کردن که حتما سریعتر باید یه اسم برای برندتون انتخاب کنید

با بچه نشستیم توی دفتر و هرچی به ذهنمون میرسید پای تخته نوشتیم

من آخر سر توییزن رو پیشنهاد دادم

یه اسم دیگه هم به ذهنم رسید

هایزن

به معنی زندگی بلند و بالا و با کلاس

البته برداشت بچه ها از هایزن به معنی سلام زندگی بود

به نظر بچه ها هم از اینا بدشون نمیومد

توی اون بی اسمی. توییزن اسم خوبی به نظر میرسید

با دکتر باستانی صحبت کردیم

ایشون خوششون اومد

دکتر باستانی هم از کلمه زن خوششون میومد

من چون اهل کامپیوترم دوست داشتم یه حرف ایکس توی اسم برندمون باشه

پس پیشنهاد دادم که هایزن رو به این صورت بنویسیم hiXen به نظر که قشنگ میومد

تقارن حروف هم داشت

اما وقتی رفتیم توی استادیو که نام برندمون رو به داور ها اعلام کنیم با مخالفت هایی رو به رو شدیم که کلا کنسل شد

بعد آقایی که مسیول برندینگ و طراحی لوگوی ما بود (اسمشون رو یادم نمیاد)

نسمارت رو پیشنهاد کرد

هرچند شاید توی فیلم نسمارت پیشنهاد من باشه اما در واقعیت اینطور نیست

شاید فکر کنید این مستند کارساز هم پس همش فیلمه

اما نه اینطور نیست

برخی از صحنه های جزپی فقط شامل پشنهادات کارگردان ها بود

غیر از اینا واقعا ۹۹ درصدش مستند بود


خب 

ما امشب باید کجا بخوابیم

نگران نباشید ما براتون یه اتاق در نظر گرفتیم فعلا اونجا باشید تا بعدا یه دفتر کار بهتون میدیم 

از شهرک غزالی تا خونه ای که قرار بود بهمون بدن رو با اسنپ رفتیم

وقتی رسیدیم دیدیم که یه اتاق توی مرکز اوج هست

همونجا مستقر شدیم

شام نداشتیم 

چی باید میخوردیم؟؟

هیچی نداشتیم :(

مگر یه چندتا بیسکویت که مامانم بهمون داده بود

به محمد گفتم یه خبر خوش

گفت چی؟

گفتم یه چند تا بیسکویت دارم ولی به شرطی میارم بخوریم که تمومش نکنیم چون ممکنه دوباره گشنمون بشه

گفت باشه

ولی متاسفانه بیسکویت ها رو که دیدیم دیگه همه چی یادمون رفت :|

ولی در عوض فردا شب دیگه غذا گرفتم

از این برنامه های سفارش آنلاین غذا نصب کردم

غذاها خیلی گرون بود

تا بالاخره یه خورشت قیمه ۱۱ هزار تومانی پیدا کردم

دو تا از همونو سفارش دادم

بعد از مدتی غذا رسید

من سفارش داده بودم نوبت محمد بود که بره بگیره

محمد رفت پایین برگشت

وقتی در رو براش باز کردم دیدم یه لبخند همراه با خشم روی لبهاشه :)

گفتم چیزی شده؟

گفت خودت ببین

غذا رو گرفتم دیدم فقط دو تا خورشته 

اونجا بود که فرق چلو خورشت قیمه و خورشت قیمه رو فهمیدم

نامردا نکرده بودن یه خورده نون بیشتر بزارن

ما مجبور شدیم که خورشت رو خالی بخوریم :/

 

تیم ما فعلا دو نفر بود

من و محمد

دکتر سعدآبادی منتور ما بود

خارج از برنامه دوستش داشتم 

ولی توی برنامه واقعا سخت گیر بود

ویس هایی که توی واتساپ برامون فرستاده هنوز موجوده

هنوزم که بهش گوش میدم استرس تمام وجودم رو میگیره

از یه طرف محمد که زیاد برنامه براش محمد نبود و بیشتر به یه هدف دیگه ای اومد بود برای شرکت در برنامه

از طرف دیگه اصلا نمیتونست توی قسمت مربوط به الکترونیک لامپ هوشمند بهم کمکی کنه

بنابراین من مسئول پیاده سازی این ایده بودم

تمام فشار ها روی من بود

هر اتفاقی که برای لامپ هوشمند میوفتاد از چشم من میدیدن

مثلا دیر روشن میشد یا رنگش عوض نمیشد یا هرچیز دیگه ای

این واقعا برام سخت بود

بعد از دو روز گفتن بیایید دکتر سعدآبادی یه جلسه ای مربوط به شیوه ارایه داره که باید شرکت کنید

رفتیم اونجا

سالن تئاتر بود

من اون روز رو دوست داشتم

بعد از اتمام جلسه به من و محمد گفتن پاشید بریم یه جا تمرین صحبت کردن بکنید

رفتیم توی یه پارکی

جای قشنگی بود

آقای کفاش کارگردانمون گفت که متن معروف شکسپیر رو بلند بخونید

نزدیک دو ساعت یا بیشتر اونجا بودیم

هزار بار من این متن رو خوندم و داشتم حفظ میشدم

تا بالاخره هوا داشت سرد میشد که تمومش کردیم و برگشتیم خونه

فردا روز سرنوشت سازی بود

باید جلو داور ها ارایه میدادیم

من یه متن مرتبط پیدا کردم که با محمد تمرین کنیم 

یکی از عناصر مهم در معماری نور و به تبع اون رنگ ها هستن .

اون شب رو خوابیدیم

فردا صبج بیدار شدیم

صبحانه ای در کار نبود

فقط یه چایی ساز همراه چند تا نبات اونجا بود

همون رو آبش کردیم جوش اومد

چایی رو زدیم توش رنگ بگیره

بعدش نبات انداختیم توش و خوردیم

یه چایی نبات ساده برای صبحانه کفاف نمیده خدایی

اسنپ گرفتیم که بریم شهرک غزالی 

استودیو کارساز توی شهرک غزالی بود

تو ماشین با محمد همش تمرین میکردیم 

تا اینکه رسیدیم 

خوشبختانه این مرحله رو قبول شدیم و تونستیم جواز ورود به کارساز رو بگیریم

این بعنی ما باید تا یک ماه تهران میموندیم

بعد از مدتی که برگشتیم خونه باهامون تماس گرفتن و گفتن بیایید به فلان آدرس

کوچه قدیری 

فقط اینجاش رو یادمه

منطقه صادقیه بود

وسایلمون رو جمع کردیم اسنپ گرفتیم که بریم اونجا

یه کوچه پایینتر پیاده شدیم

خیلی گیج شدیم

یه خورده هم فحش خوردیم :))

تا اینکه بالاخره پیداش کردیم

رفتیم تو

گفتن اینجا دفتر کار جدید شماست

خب من توقعم بیشتر از این بود

(نگاه نکنید توی فیلم ذوق زده شدم - راستش کارگردان مجبورمون کرد وگرنه من مخالف بودم)

هرچند که خودشون اعتقاد داشتن که جای خوبیه

اون جا بود که گفتن باید تیمتون رو گسترش بدید

بدون اینکه به ما بگن خودشون تیم بچه های دانشگاه تهران رو بهمون اضافه کردن

یعنی اصلا من روح ام هم خبر نداشت که قراره بهمون اضافه بشن

من شخصا با این موضوع مشکل نداشتم 

ولی محمد دوست نداشت

چون من قول تمام جایزه رو به محمد داده بودم

اینجوری فقط نصف جایزه به محمد میرسید

هرچی با محمد صحبت کردم فایده نداشت

تا اینکه فهمیدم اون پایین داره صداش میاد

فهمیدم چه اتفاقی افتاده

رفتم پایین دیدم محمد داره با کارگردان بحث میکنه

آقا - هردو عصبانی

کارگردان از فرط عصبانیت پشت سر هم سیگار میکشید

من رفتم جلوشون رو بگیرم فایده نداشت

شاید بگید پس در حقتون نامردی کردن و این مورد رضایت شما نبوده

اما اگه الان از من یا محمد بپرسید میگیم این بهترین اتفاقی بود که ممکنه بود بیوفته

واقعا بعد از اینکه تیممون ۴ نفره شد من فشار از روم برداشته شد

تمام فشار هایی که گفتم روی من بود این دفعه به ۴ تقسیم میشد

دکتر سعد آبادی وقتی پیام میداد دیگه مخاطبش فقط من نبودم

تازه این اول ماجرا بود

وقتی بیشتر با بچه ها آشنا شدیم فهمیدیم تقریبا هدف هممون یک چیزه

بعد ها از کار کردن باهاشون لذت میبردم

همیشه سعی میکردم قدر اون روز ها رو بدونم چون میدونستم اگه بگذره بعید هست که برگرده

یه روز هایی رو با بچه ها تجربه کردم که توی این ۲۰ سال عمرم (الان میگید مگه تو ۱۹ سالت نبود؟ چرا بود اما اون برنامه از ۱۰ ماهه پیشه الان من دیگه ۲۰ سالمه) تجربه نکرده بودم

روز های خیلی خوب و خاطره انگیزی بود

به قدری آرامش داشتم و احساس راحتی میکردم که عوامل کارساز ازمون میپرسیدن که شما دلتون واسه خانواده تنگ نشده

واقعیتش جوابمون مشخص بود

با وجود بچه زیاد دلتنگ نبودیم

البته غیر از یک روز که من به مامانم زنگ زدم

صداش رو که شنیدم بغض گلوم رو گرفت

نتونستم ادامه بدم

فقط گوشیم رو گرفته بودم کنار گوشم و به صدای مامانم گوش میدادم و گریه میکردم

میگفت الو علی صدات نمیاد

منم اصلا نمیتونستم صحبت کنم

تلفن رو قطع کردم

یه خورده گریه کردم و سعی کردم خودم رو آروم کنم

برای اینکه نگران نشه دوباره زنگش زدم و بهش گفتم ببخشید قطع شد

سلام برسون

کار نداری؟

خداحافظ

غیر از این مورد و یک مورد دیگه - خیلی کم پیش اومد که دلتنگ بشیم (یا بشم)

وقتی میرفتیم دفتر دکتر سعدآبادی و دور میز جمع میشدیم تا گزارش کار بدیم و دکتر جمع بندی کنه هم خیلی خوب بود

من عاشق خنده های دکترم

بخصوص اون لبخندش که بعضی وقتا برای اینکه جلو خنده اش رو بگیره لبخند میزنه

امیدوارم به زودی دومادی دکتر رو ببینیم

 

پایان قسمت دوم


واقعا گیج بودم گیج گیج، چند وقتی بود میخواستم یه کاری بکنم ولی نمی‌دونستم چیکار!! دوست نداشتم بیکار باشم
دنبال یه جای خلوت می‌گشتم که تمرکز کنم
اما تو دانشگاه مگه جای خلوت پیدا میشد؟
هر سوراخ سمبه ای که می‌رفتی میدیدی دو نفر نشستن ؛)
اما بالاخره نشستم روی پله ها و گوشیم رو باز کردم
تلگرام ام رو چک کردم دیدم یکی توی گروه مربوط به کامپیوتر دانشگاه کاشان یه پست گذاشته که مستند کارساز قراره از گروه سازنده خانه ما به زودی تولید بشه کسانی که دوست دارن میتونن شرکت کنن
گوشیم رو خاموش کردم
به خودم گفتم
بیا، دیدی؟؟ اینم فرصت
میخوای چیکارش کنی؟!
با خودم فکر میکردم که خیلی فرصت خوبیه گفته بودن تا سقف ۱۰۰ میلیون برای عملی کردن ایده پول میدن
نشستم ایده هایی که قبلاً بهش فکر کرده بودم رو بررسی کردم
کدوم به درد میخورد؟!
یکیش برام جالب بود
اینکه بتونیم بدون دستگاه کارت خوان و با گوشی پرداخت رو انجام بدیم
تحقیق کردم دیدم توی چین به طور گسترده استفاده میشه (اگه الان تو ایران هم بود جلو شیوع کرونا رو تا حدی می‌گرفت)
علی پی و وی چت پی دو تا برنامه معروف چین برای پرداخت موبایلی بودن
طرز کارشون خیلی سخت نیست
میری تو برنامه و گوشیت رو روی QR code میگیری و اونو با دوربین اسکن می‌کنی و در نهایت با زدن گزینه تایید پرداخت رو انجام میدی
به همین سادگی
اما تو ایران نبود
شاید بخاطر تنبلی بانک هاست
یا اینکه اونایی که پیاده کردن خیلی تبلیغ نمیکنن
من تصمیم گرفتم بسازمش اما نه با استفاده از کد QR بلکه با استفاده از یک تکنولوژی جدید
کیوآر کد دیگه خیلی تکراری شده بود
دوست داشتم هرکس اسکن کد من رو میبینه بفهمه برای پرداخت هست (در‌ حال حاضر کیوآر کد خیلی جاها کاربرد داره)
پس آسین هام رو بالا زدم و عزم ام رو جزم کردم که یه چیز جدید بسازم
به این فکر کردم که منحصر به فرد باشه
با خودم گفتم کیوآر کد که مربع هست،‌من باید یه شکل دیگه بزنم
دایره به نظرم جذاب اومد
طراحیش رو انجام دادم که اگه بخوام دایره بزنم چه شکلی میشه؟!
دیدم بد نشد
رفتم سراغ بحث مهندسی اش !! خب الان چطوری میتونم به برنامه بفهمونم که پرداخت انجام بشه؟!
اومدم و تمام چیزای مورد نیاز رو نوشتم
در نهایت با استفاده از اوپن سی وی یه برنامه پردازش تصویر ساده نوشتم که بتونه کد توی این دایره رو تشخیص بده
اسمش رو گذاشتم فلش پی
به معنی پرداخت سریع (اگه دوست دارید ببینید چه شکلی بود یا دوست داشتید طرز کارش رو بخونید میتونید برید توی

این سایت که کدش رو قرار دادم)
خب فلش پی برام زیبا بود اما نسبت به کیو آر‌ کد خیلی کمتر میشد توش اطلاعات ذخیره کرد
فک کنم ۳ چهار بایت بود دقیق یادم نیست
گفتم همین خوبه
رفتم به دوستم موضوع رو توضیح دادم
از کارم خیلی خوشش اومد و من رو تحسین کرد
براش جالب بود که تا این حد به جزئیات اهمیت داده بودم و فکر همه جاش رو کرده بودم
بعد ها بهش پیشنهاد دادم که باهم توی مسابقه شرکت کنیم
قبول کرد
دوست خوبم هست
حسین
حسین شیره جونی
با اینکه گرفتار بود ولی وقت گذاشت
خیلی روی ارایه کار کردیم
و خودمون رو برای ارایه جلو کارگردان ها آماده کردیم
حالا چرا جلو کارگردان ها؟!
چون مرحله انتخابی بود و کسانی که قبول میشدن تازه میرفتن جلو داور‌ها
ما رفتیم اونجا با یه عالمه استرس
فکر کنم اولین بارم بود میرفتم تهران
همه چیز برام شگفت انگیز بود
هرچند که اون روز جمعه بود و همه جا خلوت
ولی از دیدن اسم میادین هم لذت می‌بردم
میدان ولیعصر که می‌گفتن اینجاس؟؟!
چه جالب
خب
رفتیم خانه مستند
بن بست مهرگان پلاک ۳
من فقط اینجاش رو یادمه
وارد که شدیم اتاق های تدوین و صدا و. رو دیدیم
برام جالب بود
واقعا داشتیم چیزای جدیدی رو میدیدیم که قبلاً ندیده بودیم
نوبتمون که شد رفتیم داخل
سلام کردیم
از همون اولش فهمیدن که ما یه جوری هستیم
چه جوری؟؟!
خب
هیچی ولش کن
شروع کردیم به ارایه ایده
بعد از اون همه زحمتی که برای ارایه کشیده بودم ولی خوب از آب در نیومد
کارگردان ها از ما خوششون اومده بود ولی با ایده موافق نبودن
چون میگفتن سرمایه بیشتری نیاز دارید و همچنین یک ماه برای این کار کمه
گفتن ایده فیزیکی ندارید؟ یه چیزی که اپلیکیشن نباشه؟
من رفتم به سال ۹۶
مرداد ۹۶ بود که تصمیم گرفته بودم یه محصول واقعی درست کنم
چراغ خواب هوشمند تنها چیزی بود که به ذهنم می‌رسید!
حالا اینکه چرا چراغ خواب هوشمند به ذهنم رسیده بود بماند
شروع کردم به برنامه نویسی و تونستم یه چیزی سر هم کنم که بشه با بلوتوث رنگش رو کنترل کرد
از محمد خواهش کردم که یه برنامه برام بنویسه که طبق پروتکل درخواستی من کار‌کنه
بعد از یه عالمه اصرار قبول کرد اینکار رو بکنه
وقتی کارش تموم شد نوبت به تست رسید
واقعا همه مون از کارکردش ذوق زده شده بودیم
خیلی لذت بخش بود وقتی دستت رو میزاشتی روی یک رنگی توی صفحه گوشی، یهو کل اتاق به اون رنگ در‌میومد
متاسفانه به دلایلی این پروژه تکمیل نشد و هنگام شروع مدارس روند توسعه اش رو متوقف کردم
تا اینکه توی مرحله انتخابی کارساز دوباره یادش افتادم
آهان
چرا یه ایده دیگه هم دارم
ایدتون چیه؟
لامپ هوشمند
میشه بیشتر توضیح بدین؟؟!
و اون موقع توضیح دادم که چی به چیه!
گفتن خوبه همین رو بیارید برای مسابقه
اون هفته جلو داور ها باید ارائه بدین
خب خیلی خوب بود ما تو این مرحله پذیرفته شده بودیم
حالا باید روی لامپ هوشمند کار می‌کردیم
من خودم هم بدم نمیومد که برگردم به الکترونیک
اما این وسط محمد و دوستم هیچی از این مباحث نمی‌دونستن
دوستم،‌حسین، قرار شد به کارهاش برسه و من و محمد هم توی مسابقه دو نفری شرکت کنیم
محمد برنامه نویس اندروید من میشد
خوبه
رفتیم برای ارائه جلو داور ها
با این همه تمرین اما باز همون بودم که بودم
ولی با این حال سه تا مثبت گرفتیم
اون موقع نمی‌دونستم که از ۱۶ تا تیم چند نفر حذف شدن چند نفر موندن و.!
هیچی نمی‌دونستم
کلا کم در مورد این چیزا صحبت میکردن و منم نمیپرسیدم
دیدن محیط فیلم برداری، استودیو و اتاق گریم برام باحال بود
هرچند من علاقه خاصی به سینما ندارم ولی اینکه چطور یه فیلم رو درست میکنن و نقش کارگردان و صدابردار و فیلم بردار و تدارکات و. دقیقا چیه میتونست برام جالب باشه
وقتی ارائه مون تموم شد و از استودیو اومدیم بیرون همه داشتن می‌خندیدن انگار به ارائه ما گوش داده بودن
عالی بودید!
شما دو تا تکید
بچه ها شما اهل کجایید؟
خیلی خوب بودید

اینا حرفایی بود که بعد از ارائه شنیدیم
از احساس غربتم کاسته شد محبت دیگران رو احساس میکردم انگار دوست جدید پیدا کرده بودم

اینکه دقیقا توی ارائه چه گذشت رو به صورت کامل نشون ندادن اما تیکه هاییش موجوده که خارج از تلویزیون ارائه میشه

پایان قسمت اول


یک ماه بعد.

قسمت نهم برنامه که تموم شد قرار شد هر تیم بره و کم و کاستی هاش رو جبران کنه و خودش رو برای حضور جلوی سرمایه گذار ها آماده کنه

ما برگشتیم کاشان

من نشستیم روی شکل نهایی پریز هوشمند کار کنم

با فتوشاپ چند تا طرح کشیدم که ذهنمون رو به ظاهر نهایی پریز نزدیک کنه

یه پریز گرد و توپولی 

با LED های فول کالر که دور تا دور پریز باعث میشد پریز بتونه شب ها مثل شب خواب عمل کنه

رنگش هم قابل کنترل بود

 

با اینکه ما توی تهران محصول رو خیلی پیش بردیم اما طراحی بردمون هنوز کامل نشده بود

همونطور که گفتم قطعه وایفای که ما ازش استفاده میکردیم (برای علاقه مندان ESP8266) یک قطعه فوق العاده حساس به تغذیه (برق) بود

باید ورودی برقش کاملا اوکی میبود وگرنه درست کار نمیکرد یا میسوخت

 

من اومدم کاشان دنبال یکی که بتونه برام یه برد طراحی کنه

جوینده یابنده است

یک نفر پیدا کردم که بتونه برامون برد رو طراحی کنه

علی غفوری

الان میگید تعداد علی ها زیاد شد 

درسته تا الان پنج تا علی داریم

من علی لطفی  علی غفوری علی سعدآبادی (دکتر) و پارسا

که پارسا اسم واقعیش مهدی بود ولی صداش میکردن پارسا

رفتم پیش علی غفوری

علی غفوری یه پسره

که همسن من هست

بچه باحالی هست

ازش خواستم باهم عکس بگیریم که بزارم توی پیجم قبول نکرد وگرنه میتونستید ببینیدش

چن روز با ماشین از خونه تا محل کارش رفتم و اومدم تا تونیستیم بالاخره یه برد درست کنیم که کار کنه

یه برد که وقتی بزنیش به برق مطمین باشی که صد در صد کار میکنه

خیالم داشت راحت میشد

گفتن پاشید بیایید تهران ادامه کار ها رو اینجا انجام بدید

کجا؟

خانه مستند

همون بن بست مهرگان پلاک سه

همونجا که اولین بار رفتیم 

همون مرحله انتخابی کارساز

باید اونجا میخوابیدیم

مستند برگردن ما حق داره

چون هم خونه شون خوابیدیم و هم ازش پخش شدیم 

بچه ها هم اومدن

یعنی فکر کنم تهران بودن

یه مدت باهم کار کردیم

ما میرفتیم 

اونا میومدن

ما میرفتیم دانشکده شون (دانشکده کارآفرینی)

اونا میومدن خانه مستند

همینجوری باهم کار ها رو پیش میبردیم تا وقتی که ترم شون تموم شد و خوابگاه رو ازشون گرفتن

اینجا بود که خیلی کار براشون سخت شد

بچه ها اهل مشهدن

خانواده هاشون مشهد زندگی میکنن

اما خودشون دانشگاه تهران درس میخونن

باید بگم خوشحال بودم که دوستانم دانشجویان دانشگاه تهران بودن

اما حالا که اونا جا نداشتن بخوابن باید چیکار میکردیم

فکرش رو بکنید

تمام وسایل زندگیتون رو توی چمدون بریزید و بخواهید برگردید خونه اما نشه

بچه ها باید یه جوری تا پایان مسابقه تهران میموندن

خانم قدریان خواهرش تهران زندگی میکردن

این خوب بود

خانم قدیریان رفت خونه خواهرش

اما حسین باید چیکار میکرد؟؟

واقعا حسین خیلی اذیت شد

بعضی شب ها توی ماشین میخوابید

تا اینکه چند روز آخر اومد خانه مستند کنار ما

اون هفته آخر بود که ما تلاشمون به نهایت خودش رسیده بود

اوووووووووووووووووف

بعضی شب ها تا ساعت ۲ هم کار میکردیم

واقعا برام لذت بخشه

وقتی به اون روز ها فکر میکنم لذت میبرم

از این همه هماهنگی و تلاش 

قالب پریز رو طراحی مجدد کردیم

جعبه اش رو طراحی کردیم (من با کمک بچه ها - اینو گفتم که بدونید تمام کار ها رو خودمون انجام دادیم)

براش دفترچه راهنما درست کردیم (به کمک خانم قدیریان و دوستاش به انگلیسی هم ترجمه کردیم)

کارت ویزیت برای نسمارت ساختیم

بچه ها طرح های خلاقانه برای تبلیغات دادن

همه این ها با جزییات انجام شد

توی این مدت یک ماه محمد اپ رو بازطراحی کرده بود و ظاهر خیلی خوشگلی داشت

تقریبا یه محصول کامل داشتیم

یعنی یه محصول که میشد به صورت کامل ازش استفاده کرد

خریدش

درش رو باز کرد

راهنماش رو خوند

اپ اندروید یا iOS اش رو نصب کرد

پریز رو به برق متصل کرد 

و ازش استفاده کرد

علاوه بر پریز ما یه سرپیچ هم درست کرده بودیم که طرز کارش دقیقا مثل همون پریز بود با این تفاوت که بین لامپ و سرپیج قرار میگرفت

با این تعاریف ما فکر میکردیم برنده ایم

از رقبا چیز خاصی نمیدونستیم اما چیز خاصی هم ندیده بودیم

به صورت کامل برای پولی که قرار بود بهمون بدن برنامه چیده بودیم (هرچند من سهم خودم رو قرار بود به محمد بدم)

به چیزای خییییییلی بزرگ فکر میکردیم

حتی حسین و خانم قدیریان بخشی از اون رو اجرایی کرده بودن

مذاکره با شرکت های پخش

مذاکره با وارد کنندگان قطعات الکترونیکی

و

حسین دفتر کار هم جور کرده بود

به آینده می اندیشیدیم

و خودمون رو برنده قطعی میدونستیم

برای همین موضوع تممممممممممام وقت و توانمون رو گذاشته بودیم روی پروژه

به حساب قرار بود شبکه سه پخش بشیم

قرار بود زندگی هممون تغییر کنه

قرار بود دیده بشیم و از این راه همکاری های بیشتری جذب کنیم

ما دکتر سعدآبادی رو داشتیم

زندگیمون رو در بهترین حالت خودمون میدیدیم

واااااااااای

ما یه محصول کامل داشتیم

یه تیم درست حسابی داشتیم

یه منتور عااااااااالی داشتیم

یه عالم لینک داشتیم‌ (آشنایی با دکتر فردیس و دکتر باستانی و عوامل برنامه و کسایی که توی برنامه به واسطه کارساز باهاشون آشنا شده بودیم)

اینا آینده خیلی روشنی رو به ما نشون میداد

laugh

خب

باید روی ارایه کار میکردیم

وای که فکر کردن روی ارایه و اینکه باید چه چیز هایی بگیم خسته کننده بود

من پا شدم رفتم بیرون و با خودم فکر میکردم که باید چی بگیم

به این نتیجه رسیدم که صادقانه کار خودمون رو توضیح بدیم

اینکه مردم فکر میکنن میدونن خانه هوشمند چیه ولی در اصل نمیدونن

اینکه مردم فکر میکنن خانه های هوشمند حتما برای پول داراست و خیلی گرونه در صورتی که اینجوری نیست

و

همه اینا رو کنار هم قرار دادم رفتم پیش بچه ها

گفتم بچه ها توجه کنید لطفا

محمد که مثل همیشه سرش توی لبتاپ بود و توجه نمیکرد

گفتم محمد با تو ام گوش بده

گفت هان؟

گفتم گوش میدی؟

گفت آره آره بگو گوشم با توعه

حسین و خانم قدیریان نگاهم کردن گفتن خب بگو دیگه

یه خورده خنده ام گرفت ولی شروع کردم به گفتن

به کلی باهاش مخالفت شد 

اما با اصرار من و با توجه به اینکه واقعا چیز بدی هم نیست قرار شد ارایه رو با موضوع مشابهی شروع کنیم

به پیشنهاد بچه ها شروعمون این شد

تا قبل از کارساز فکر میکردم خانه هوشمند واقعا چیز پیچیده و گرونی هست اما وقتی اومدم و دیدیدم نظرم عوض شد

این دیالوگ خانم قدیریان بود که باید ارایه رو شروع میکرد

همینجوری ادامه دادیم

نوشتیم 

ایراد گرفتیم

خط زدیم

پیشنهاد دادیم

خط زدیم 

پیشنهاد دادیم

مخالفت کردیم

تا اینکه یه متن تموم شده رو تونستیم روی برگه بیاریم

(من هنوز اون متن های قبل که روی برگه نوشته شده رو دارم)

اینا فکر کنم شب قبل از فینال بود

پا شدیم بریم پیش دکتر سعدآبادی نشونش بدیم و بیشتر تمرین کنیم

سوار ماشین شدیم یه خورده رفتیم که دکتر پیام داد بچه ها اینجا رو زود میبندن

تا شما برسید وقتی نمیمونه

بمونید همونجا تمرین کنید

اون شب یه خورده تمرین کردیم و خانم قدیریان رفت خونه خواهرش

ما سه تا هم رفتیم خانه مستند که بخوابیم

فردا صبح ساعت ۷ 

خانم قدیریان واتساپ: پاشید پاشید صبح شده

علی تو برو همه چیز های که نیازه رو جمع کن

چیزی رو جا نذاری

قیچی رو هم بیار

اون چند راهی رو هم بیارید شاید نیاز باشه

حسین پا شد لباسش رو که دیشب شسته بود اتو کنه

انقدر لباس چروک شده بود که وقتی اتو کرد تازه شد مثل یه لباس چروک معمولی

با وجود اینکه از قبل به اینکه چی بپوشیم فکر کرده بودیم اما توی این وقت نتونستیم کاری براش بکنیم

همینجوری یه چیزی پوشیدم رفتیم 

کجا؟

قرار بود ساعت ۱۰ سالن مربوط به اختاتمیه باشیم

اما هنوز ساعت ۱۰ نشد

با بچه ها رفتیم یه جا تمرین کنیم

ارایه رو تمرین کنیم و محصول رو برای بار آخر تست کنیم

هی تمرین تمرین تمرین

من پریز رو تست کردم فهمیدم وااااااااااااااااای

بار آخری که میکرو رو پروگرم کردم یه خط کد رو اشتباهی پاک کردم و تایمرش خراب شده و کار نمیکنه

با ترس به بچه ها گفتم:آقا یه چیزی بگم ناراحت نمیشید

قلب همشون اومد توی دهنشون

فقط چند ساعت به ارایه مونده بود

محمد با ترس و خشم گفت چی شده؟

گفتم اگه پریزمون سوخته باشه ناراحت نمیشید؟

گفتن نه فقط میکشیمت

گفتم خوبه. تایمرش کار نمیکنه

یه لبخند زدم

اونام یه لبخند زدن

ولی به نظرم لبخندشون طبیعی نمیومد

گفتن همه چی رو بردارید باید راه بیوفتیم بریم 

به من خیلی تایید کردن که علی پریز رو جا نذاری

همه چی رو بیار

جعبه. قیچی. دفترچه راهنما. سرپیچ. لامپ 

من همه رو گذاشتم توی یه جعبه اوردم

داشتیم از آسانسور میومدیم پایین که یادم اومد یه چیز رو جا گذاشتم

اما نه سرپیچ بود نه پریز بود نه جعبه بود و نه لامپ

گوشیم بود

گوشیم رو جا گذاشته بودم

واقعا واقعا واقعا از اینکه بگم گوشیم رو جا گذاشتم ترس داشتم

اصلا وقت نداشتیم

ولی دودوتا چهار تا کردم فهمیدم که باید بگم وگرنه ممکنه دیگه دیگه گوشیم رو نبینم

بچه ها

بله

یه چیزی بگم؟

دیگه چیه علی؟

گوشیم رو جا گذاشتم

آه علی از دست تو

ببخشید. فکر کنم روی مبل گذاشته بودمش

آسانسور که رسید پایین محمد پیاده شد و ما برگشتیم بالا

گوشیم رو برداشتم و رفتیم پایین سوار ماشین شدیم که بریم حوزه هنری (محل ارایه فینال - اگه اسمش رو درست یادم باشه)

با وجود اینکه دیر کردیم و بد بهمون نگاه میکردن اما هنوز خودشون هم آماده نشده بودن (عوامل کارساز منظورم هست)

ما فکر کنم ساعت ۱۱ صببح اونجا بودیم و برنامه ساعت ۶ شب تموم شد

دیدن این همه صندلی و فضای به این بزرگی استرس ما رو مضاعف میکرد

برای اینکه به خودمون مسلط بشیم رفتیم بیرون چهارتایی دوباره تمرین کردیم تمرین کردیم تمرین کردیم

وضعمون بهتر شد

آرامش بیشتری پیدا کردیم

داور های عزیز برای اینکه ارایه ما رو بسنجن این بار جلوی ما نبودن کنار ما بودن تا برای موفقیت توی ارایه جلوی سرمایه گذار ها کم کنن

پس یه ارایه تمرینی برای داور ها رفتیم

هر سه عزیز خوششون اومد از ارایه

دکتر باستانی از پاور پوینتی که درست کرده بودیم هم خوششون اومد

پاور پوینتی که برگرفته از ارایه های شرکت اپل بود

یه صفحه کاملا سیاه و متن های کوتاه کوتاه در هر صفحه

ارایه خودمون رو با پاور پوینت کاملا هماهنگ کرده بودیم

کنترل پاور پوینت دست محمد بود و هماهنگی زمانی رو باید رعایت میکرد

اولین ارایه مربوط به آقای فرشچیان بود

ارایه بعدی مربوط به بست لایف

و ارایه آخر ما بودیم

رفتیم تو و ارایه دادیم و همونطور که دیدید یه خورده با استرس

اومدیم بیرون

ازمون پرسیدن به نظرتون خوب بود؟

جواب ما مثبت بود

خیلی خوشحال بودیم

موفقیت رو در چند قدمی خودمون میدیدیم

موفقیتی که دو ماه براش زحمت کشیده بودیم

موفقیتی که حاصل تلاش های چهارتایی ما به علاوه کمک های غیر قابل انکار دکتر سعدآبادی بود

چقدر لذت بخش بود که داشتم به این نتیجه میرسیدم که خواستن توانستن است

اون تلاش ها و شب بیداری ها و تمرین های ما الان قرار بود جوابش بیاد

خسته بودیم واقعا خسته

حسین که چند وقت بود که اصلا جای خواب نداشت تا اومد پیش ما

توی اون مدت که خانه مستند بودیم به دلیل موقعیت جغرافیای بدی که داشت رستوارن خوب گیر نمیومد و غذا ها به شدت گرون بود

انفدر ما سالاد اولیه نامینو خوردیم که داشت از چشممون میزد بیرون (هر چهار تایی ما)

ولی مهم نبود

این خستگی ها داشت تموم میشد

ما باید برای ادامه نسمارت آماده میشدیم

برای ایجاد خط تولید

برای تبلیغات و فروش

برای همکاری در توزیع

و.

پس منتظر نشستیم تا اسم نسمارت رو از داور ها به عنوان برنده بشنویم

داور ها اومدن بالا

قبل از اعلام برنده دکتر سعدآبادی از تماشاگران خواست که با دست زدن هاشون به تیم ها نظر بدن

تیم اول آقای فرشچیان -> صدای دست به قدری کم بود که من ناراحت شدم گفتم ای کاش من دست میزدم براشون

تیم دوم بست لایف -> خب بست لایف برای خودش همراه اورده بود (البته به ما هم گفته بودن میتونید کسی رو که میخواید دعوت کنید) و یه عده ای براشون دست زدن

تیم سوم نسمارت -> با وجود اینکه حتی یک نفر از فامیل های ما چهارتا اونجا حضور نداشت اما بیشترین صدای دست شنیده میشد. واقعا برام جالب بود به شدت جالب

اونا که اصلا ما رو نمیشناختن ما هم اونا رو نمیشناختیم پس چرا ما رو تشویق کردن؟

این اعتماد به نفس ما رو بالاتر بود

نوبت اعلام برنده توسط دکتر فردیس شد

من خیره شده بودم به لبهای دکتر فردیس و داشتم فکر میکردم توی گفتن نسمارت لب ها چطور ت میخوره

کاملا خیره شده بودم و منتظر بودم اسم نسمارت رو بشنوم

برنده این دوره از مسابقه کارساز

تیم آقای فرشچیان

وای چشام سیاهی رفت

واقعا ما برنده نشدیم؟؟

به قول دکتر سعدآبادی همه تا قبل از اینکه مشت اول رو بخورن برنامه دارن

اینجا مشت اول ما بود و ما هیچ برنامه ای نداشتیم

کاملا نامید شدیم

تماااااااام فکر هایی که برای آینده داشتیم توی یک ثانیه از هم پاشید

رفتیم برای مصاحبه بعد از اعلام نتایج

و چیزی بود که دیدید

چهار تای ما گریه کردیم

در حدی که وفتی کارگردان اومد تو و ما رو دید گفت مراسم ختم گرفتید؟

چرا دارید گریه میکنید؟

و شروع کرد به دلداری ما!

به هرحال این اتفاقات افتاد

ما رفتیم دنبال وعده هایی که سرمایه گذار ها بهمون دادن

اما اتفاقاتی افتاد که جور نشد و به مشکل خوردیم

تا اینکه گفتیم منتظر پخش کارساز میمونیم (عده ای از سرمایه گذار ها با این هدف که دیده بشن میخواستن روی ما سرمایه گذاری کنن)

این برنامه تیر ۹۸ تموم شد و قرار شد مهر ۹۸ برنامه پخش بشه

ما گفتیم تا اون موقع تمام باگ های محصول رو میگیریم

حرفامون رو با تامین کننده ها میزنیم 

همه کارها رو پیش میبریم تا جایی که در هنگام پخش برنامه محصول ما توی فروشگاه ها باشه و این برنامه باعث تبلیغش بشه

اما اون بدقولی سرمایه گذار ها و پخش نشدن توی مهر ماه ۹۸ باعث شد که به این هدفمون نرسیم

گفتن ممکنه دی ماه از شبکه سه پخش بشید

گفتیم باشه

یه خورده شل کار رو ادامه دادیم گفتیم وقتی پخش بشه جدی تر میگیریم (چون سرمایه گذار ها و کسانی که باهاشون صحبت میکردیم هم منتظر پخش برنامه بودن)

تا رسیدم به اسفند ماه یعنی ۸ ماه بعد از اختتامیه کارساز

گفتن عید از شبکه یک قراره پخش بشید

من شبکه یک رو دوست نداشتم ولی خوب چاره ای نبود

ولی یک هفته مونده به پخش قرار شد شبکه مستند پخش بشیم

و این شد که همون آرزوی مونده برای ادامه نسمارت هم بر باد رفت

 

هرچند که این اتفاق میتونست موجب رقم زدن اتفاقای خوبه دیگه برای گروه ما بشه

اما اینکه نشد باعث نمیشه ما از کارمون دست بکشیم

بهتره بگم باعث نمیشه من از کارم دست بکشم چون تصمیم بقیه اعضای گروه با من نیست

اما چه این گروه بمونه و چه از بین بره من روزای خییییییلی خوبی رو با این گروه داشتم

با تمام وجود از حسین و خانم قدیریان تشکر میکنم

همچنین از دکتر سعدآبادی که همیشه بیش از یک منتور برنامه کارساز برای ما زحمت کشیدن

اون روز های پر فراز و نشیب و اون زندگی چالشی به عنوان خاطرات خوش در ذهن من خواهد ماند و امیدوارم که بتونم چیزایی که در مورد کسب و کار از داورها و بچه ها یاد گرفتم در آینده استفاده کنم

شاد و پیروز باشید

علی فلاح

فرودین ماه ۱۳۹۹


ما چندتا اسم انتخاب کرده بودیم اما هیچکدومش مورد پسند من نبود

فکر کنم محمد هم نمیپسندید

راستش به اسم های ایرانی دم دستی اعتقادی نداشتم

از اسم های ایرانی قدیمی هم خوشم نیمومد

نمیدونم چرا ما ایرانی ها هرچی میخوایم بسازیم اسمش رو میزاریم آریا؟؟؟

یعنی کلا اگه اسم تمام محصولات ساخت ایران رو کنار هم بزاری میبینی تعداد خیلی زیادشون مثل همن

من نمیخواستم اسم شرکتمون یه اسم پیش پا افتاده باشه

اما به قول حسین که میگفت هرکس ایراد میگیره باید پیشنهاد هم بده

من هیچ پیشنهادی نداشتم

چیزی که توی ذهنم بود این بود که من از کلمه زٍن (zen) خوشم میومد

به حساب خودم اول کلمه زندگی بود

سعی کردم با این اسم بسازم

اسم سیستم عامل سامسونگ که تایزن هست اومد توی ذهنم

منم سعی کردم بر همین وزن یه اسم با معنی انتخاب کنم

از اینکه اسمم ترکیب فارسی انگلیسی باشه ابایی نداشتم

توییزن به نظرم اسم خوبی میومد

به معنی تووو + ایزی +‌زندگی یعنی زندگی خیلی آسان

که هدف ما هم همین بود

به بچه ها پیشنهاد دادم اما اصلا استقبال نشد

گذشت تا اینکه یه روز ما رو مجبور کردن که حتما سریعتر باید یه اسم برای برندتون انتخاب کنید

با بچه نشستیم توی دفتر و هرچی به ذهنمون میرسید پای تخته نوشتیم

من آخر سر توییزن رو پیشنهاد دادم

یه اسم دیگه هم به ذهنم رسید

هایزن

به معنی زندگی بلند و بالا و با کلاس

البته برداشت بچه ها از هایزن به معنی سلام زندگی بود

به نظر بچه ها هم از اینا بدشون نمیومد

توی اون بی اسمی. توییزن اسم خوبی به نظر میرسید

با دکتر باستانی صحبت کردیم

ایشون خوششون اومد

دکتر باستانی هم از کلمه زن خوششون میومد

من چون اهل کامپیوترم دوست داشتم یه حرف ایکس توی اسم برندمون باشه

پس پیشنهاد دادم که هایزن رو به این صورت بنویسیم hiXen به نظر که قشنگ میومد

تقارن حروف هم داشت

اما وقتی رفتیم توی استادیو که نام برندمون رو به داور ها اعلام کنیم با مخالفت هایی رو به رو شدیم که کلا کنسل شد

بعد آقایی که مسیول برندینگ و طراحی لوگوی ما بود (اسمشون رو یادم نمیاد)

نسمارت رو پیشنهاد کرد

هرچند شاید توی فیلم، نسمارت پیشنهاد من باشه اما در واقعیت این نیست

شاید فکر کنید این مستند کارساز هم پس همش فیلمه

اما نه اینطور نیست

برخی از صحنه های جزپی فقط شامل پشنهادات کارگردان ها بود

غیر از اینا واقعا ۹۹ درصدش مستند بود

نسمارتِ بنفش آبی شد برند ما

حالا ما باید نسمارت رو به چیزی که میخواستیم تبدیل میکردیم

من همیشه در نظرم نسمارت باید یه شرکت مثل سامسونگ میشد اما بچه ها اینو بلند پروازی میدونستن و به همون کلید و پریز هوشمند در ابتدا و محصولات هوشمند در ادامه اکتفا کرده بودن

بهمون گفتن باید یک محصول اولیه قابل ارایه داشته باشید (پرتو تایپ فکر کنم)

یا خداااا

این کار اکثرش بر عهده من بود

تولید یک محصول 

باید برد رو طراحی میکردیم

قطعات رو بررسی میکردیم 

بازار میرفتیم میخریدیم

برد رو چاپ میکردیم

مونتاژ میکردیم 

تازه نوبت به قالبش میرسید

 

قالبش هم در ابتدا با من بود

یعنی همکاری با دکتر ابیانه برای طراحی قالب بر عهده من بود

ولی بچه ها دیدن وظایف من سنگین شده 

اومدن کمک و با هم روی قالبش کار کردیم

یه مشکلاتی سر قالب پیش اومد که مجبور به باز طراحی شدیم

اون روز ها روزهای پر استرس من بود

هروقت یکی اپ اندروید نسمارت رو باز میکرد تا پریز رو تست کنه من هزار بار بسم الله میگفتم که فقط کار کنه

ترس داشتم که یه چاییش باگ داشته باشه

تا آخرش توی برنامه همین اتفاق افتاد :/

خب درستم هست

یه چیز نباید حتی توی یک مورد کوچیک هم مشکل داشته باشه

البته من نمیخواسم محصولم باگ داشته باشه اما چون این برنامه نویسی بود اهمیتش کم بود چون به نظرم فعلا سخت افزار که یکبار طراحی میشه و هزاران بار مونتاژ میشه باید بینقص باشه

هرچی باشه برنامه رو میشه آپدیت کرد یا عوض کرد

ما از ماژول وایفای استفاده کردیم که توی بازار رایج هست

متاسفانه اونجا بود که فهمیدم این ماژول به شدت به کیفیت برق ورودی اش حساسه اگه برق ورودیش درست نباشه زود میسوزه یا اصلا کار نمیکنه

اصلا پایدار نبود و خدا میدونه من چقدر سر این موضوع اذیت شدم

من که طراحی برد بلد نبودم 

توی دیوار تهران سرچ کردم طراحی PCB

یکی شماره گذاشته بود و گفته بود که من طراحی پی سی بی انجام میدم

باهاشون تماس گرفتم

گفتن باشه مشکلی نیست

ما فردا صبح اساس کشی داریم بعد از ظهر کار رو شروع میکنم

گفتم باشه

در حالی که ما به شدت عجله داشتیم

بعد از ظهر فردا زنگش زدم

گفت ببخشید نشد. از فردا صبح استارت میزنم

فردا صبح باید میرفتیم برای ارایه جلو داور ها 

بچه ها گفتن برد چی شد

گفتم قراره طراجی کنه

گفتن پس کی؟

گفتم همین امروز

گفتن یه زنگ بزن ببین در چه حالیه

آقا زنگش زدم جواب نداد

پیام داد که ببخشید من نمیتونم برد رو براتون طراحی کنم

واااااااااااااااااااای

بعد از دو روز معطلی باید چیکار میکردم

به شدت حالم ناخوش شد

احساس خوبی نداشتم

تمام تیم منتظر من بودن

وقتی برگشتیم خونه

رفتم توی اینترنت سرچ کردم که طراح برد پیدا کنم

یه شماره ای رو از یه سایت مخروبه پیدا کردم

زنگ زدم گفتم شما طراحی برد هم انجام میدید؟

گفت من نه ولی این شماره رو یادداشت کن زنگش بزن اون انجام میده

اینجا شروع آشنایی ما با آقای لطفی بود

من به محمد گفتم دارم میرم پیش یه نفر 

گفت کیه؟

گفتم یه نفره دیگه چیکار داری کیه؟

گفت نه من باید بدونم کیه خب

گفتم طراح برد هست قراره پی سی بی طراحی کنه واسمون بهتره حضوری برم

گفت باشه برو

تا دم در رفتم آقای مرزوقی (از عوامل خووووب برنامه)‌ زنگم زد 

گفت علی داری کجا میری؟

گفتم عه! شما از کجا میدونید من دارم میرم بیرون؟

گفت محمد گفت

من :|

آقای مرزوقی :(

محمد :)

کبابی بغل خونه مون (؟)

متاسفانه صاحب کبابی بغل خودنمون از ماجرای ما خبر نداشت و واکنش خاصی نشون نداد

گفتم خب اشکالی داره؟ دارم برای برد میرم بیرون به خدا

گفت وایسا ما هم باهات میاییم

من گفته بودم توی تهران برای خانواده دلتنگ نمیشدم منظورم حضور به موقع برو بچ همینجاها بود

گفتم اووووووف

باشه

یه نیم ساعت بعد با دو تا ماشین مجهز اومدن دنبالمون

گفتن میخوایم فیلم بگیریم محمد هم باید بیاد

دلم خنک شد

سوار شدیم رفتیم مغازه علی لطفی 

راه خیلی زیاد بود واقعا خوشحال شدم که تنها نیومدم

 

پایان قسمت سوم


حسین میگه علی تو نباید سکوت کنی

تو هم باید حرفت رو بگی

باید بگی که از نتیجه راضی نیستی

باید بنویسی که ما چقدر زحمت کشیدیم و دیده نشدن این زحمت به معنی کم کاری ما نیست

خانم قدیریان شروع کردن به گذاشتن فیلم هایی از قسمتی از کار ها و تلاش های ما

من هرچی به حسین میگم که اینا اعصاب خوردیه و خودمون رو اذیت میکنیم فایده نداره

من از شناختی که توی این دو ماه که با بچه ها بودیم از خانم قدیریان پیدا کردم فهمیدم ایشون به شدت به حق و عدالت و ظلم حساس هستن

هنوز یادمه که یه روز یه اتفاقاتی افتاد خانم قدیریان رو به شدت بهم ریخت بدون هیچ هماهنگی پا شد رفت با طرف بحث کرد و برگشت (من توی دلم گفتم عحب شجاعتی داشتن)‌ 

ازش پرسیدیم چرا بدون هماهنگی اینکار رو کردی گفت دیگه نمیتونستم تحمل کنم. داشت بهمون ظلم میشد

واقعا برای بچه ها به شددددددت سخت تموم شد

اونا ۵ سال از ما بزرگترن و خب این ضربه براشون سنگین تر بود 

اونا نسبت به ما کار های بیشتری داشتن که کنسل کردن

ما نهایت کنسل کردن هامون همون دانشگاه بود

ولی اونا توی این سن مشغله های بیشتری داشتن که باید براش وقت میزاشتن

راستش اشتباه ما این بود که فکر میکردیم همه چیز دو دو تا چهارتاست 

اگه ما یه محصول کامل داشته باشیم و یه ارایه خوب حتما برنده ایم

و برای بدست آوردن اینا تلاش کردیم

اما نمیدونستیم دنیای واقعیت ها با ما اینجوری رفتار نمیکنه

دنیای واقعیت ها بی رحمه مخصوصا توی ایران بی رحمتر

بعد از ۸ ماه یه روز به بچه ها گفتم که به نظرم خیلی مسابقه رو جدی گرفته بودیم

یه جوری داشتیم کار میکردیم که انگار واقعا میخوایم یه کسب و کار راه بنداریم

یه جور از زندگی زدیم و یکپارچه روی محصول کار میکردیم که انگار کار دیگه ای نداشتیم

یه جور برای مذاکره همکاری با دیگران صحبت میکردیم انگار میخواستیم واقعا یه شرکت بزنیم

یه جور برای شکست ها ناراحت میشدیم که یادمون رفته بود یه مسابقه بیشتر نیست

جواب قشتگی بهم دادن

گفتن خب واقعا همینجور بود

وقتی قرار بود شبکه سه پخش بشیم

وقتی قرار بود ۵۰ میلیون بگیریم و یه کسب و کار جدید راه بنداریم

وقتی قرار بود محصولمون رو بفروشیم چرا نباید اینکار ها رو میکردیم

چرا نباید یه تخته رو صبح تا شب مینوشتیم پاک میکردیم تا وظایف همه رو مشخص کنیم

چرا نباید از شکست هامون ناراحت میشدیم وقتی که این شکست ها نسمارت رو تضعیف میکرد

چرا نباید میرفتیم توی فروشگاه ها دنبال شکل یه بسته بندی خوشگل بگردیم

چرا نباید از خورد و خوراکمون میزدیم و روی پریز و سرپیچ وقت میزاشتیم

چرا نباید انقدر روی ارایه تمرین میکردیم

چرا نباید روی تک تک اسلاید های پاور پوینت کار میکردیم

چرا نباید با رقبا و همکاران مذاکره میکردیم

اینا رو جدی گرفتیم چون جدی بود علی

دیدم راست میگن

یادم اومد وقتی اونجا بودیم قرار بود زندگی هممون تغییر کنه (همون چیزایی که توی قسمت آخر یادداشتم نوشته بودم)

بچه ها از این ناراحت بودن که توی اختتامیه حتی یه لوح تقدیر هم به ما ندادن

از این ناراحتن که بعد از اعلام برنده گفتن بقیه تیم ها بیان بالا عکس بگیریم

رفتیم بالا بهمون محل هم نذاشتن

برای اینکه زایه (ضایع) نشیم من گوشیم رو دراوردم گفتم بچه ها بیایید خودمون عکس بگیریم

بچه ها از اینها ناراحت هستن

و اعتقاد دارن ما رو بازیچه خودشون کردن و به عنوان ابزار به ما نگاه کردن

 

حسین از من گلایه میکنه که تو برای اینکه دیگران ناراحت نشن سکوت کردی و اعتقاد داره این سکوت کار درستی نیست.

توی قرار دادی که ما با کارساز در ابتدای مسابقه امضا کردیم دو تا بند وجود داشت به این مضمون

مستند مسابقه کارساز میتونه به هرصورت از فیلم های گرفته شده در مسابقه استفاده کنه و شرکت کننده حق اعتراض نداره (یعنی هرجور خودشون میخوان تدوین کنن)

نتیجه نهایی توسط داور ها مشخص میشه و شرکت کننده حق اعتراض نداره

ای کاش حالا که حق اعتراض نداریم داور های عزیز از روی معیار مشخصی امتیاز دهی میکردن و برنده نهایی رو اعلام میکردن

بچه ها اعتقاد دارن "تلاش" به تنهایی معیار درستی برای اندازه گیری امتیاز برنده نیست

امیدوارم این موضوع توی سری های بعد اصلاح بشه

من این متن رو نوشتم برای اینکه به حسین بگم که دوستش دارم و منم از این بابت ناراحتم و سکوتم بابت احترامی بود که به اشتباه برای بعضی ها قایل بودم

اینکه چرا این متن رو دیر منتشر کردم چند تا دلیل داشت
بچه ها از همون اول شروع به اعتراض کردن ولی من نظرم این بود که باید کارسایر تیم ها رو هم دید برای همین اینکار رو تا پخش پایان مسابقه به تاخیر انداختم اما با به پایان رسیدن مسابقه مجاب نشدم که چرا ما برنده نشدیم

دلیلش دیگه اش اینه که این موضوعات هشت ماه ذهن ما رو درگیر کرده بود و با اعصاب بچه ها بازی میکرد من این متن رو به عنوان پایان دهنده همه اتفاقاتی که توی کارساز برای تیم ما افتاد منتشر کردم اینکار رو بی فایده میدونستم اما بعد به نظرم رسید که طبق خواسته کارساز میتونه به عنوان نظر یک شرکت کننده برای سری های بعد مفید باشه.

یادمه که یه بار گفت که من از توی ماشین به مردم نگاه میکنم و با دیدن چهره هاشون خودم از وضعیت زندگی مردم نظر سنجی میکنم. من نمیخواستم نظر سنجی کارساز از شرکت کننده هاش اینجوری باشه خودم نظرم رو بیان کردم چون اگه قرار باشه نظر سنجی کارساز مثل نظر سنجی رییس جمهورمون باشه وضعیت کارساز هم بهتر از وضعیت کشورمون نمیشه.

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها